16 Jul
admin
1430
بعد ظهر بود ابرهای عظیمی در آسمان حرکت می کردند، در کسالت یک اطاق نیمه تاریک دختر جوان بر توده ای از خرت و پرت نزدیک پنجره نشسته بود و به ندرت تکان می خورد، به نظر می رسید منتظر حادثه ای خاص در زمانی مشخص است ، شاید دیداری درغروب آفتاب ، پیامی یا فرمانی.دخترک به آهستگی دستش را پشت دست دیگر می کشید..